زندان داستان تن است و تازیانه، مشت و زندان، طناب و گردن آتش و پوست سرب و قلب
زندان سرودی است برای زنده نگه داشتن امید، زندان دریچه ای است به آینده ای روشن،
تصویر اول - سانتیاگو، شیلی:
شکنجه گری در حال خرد کردن دستان زندانی اش می باشد تا گیتار نزند و ترانه و لالایی برای کودکان شیلی نسراید، اما او بی وقفه می خواند:
بیا بیا بیا
بیا جاده پهنه ور را در می نوردیم
آینده دیگری در کار تکوین است
سالها بعد: تیتر روزنامه های شیلی "آسوده بخوابید دیکتاتور مرد"
و نوازنده گیتار زینت بخش دیوان شاعری می شود و مردم به شاه بیت دیوان شاعرشان مینازند.
تصویر دوم - زندانهای شوروی سابق - استالین
"بریا" قصاوت می کند، میکشد، قطعه قطعه می نماید، و تبعید می کند هر کس را دگرگونه بیاندیشد
چند دهه بعد!
جوانکی سر کلاس با خواندن تاریخ معاصر کشورش و شنیدن نام بریا آب دهان به زمین می اندازد و جوان دیگری صفحات کتابش را با عصبانیت پاره میکند.
تصویر سوم - دهه ٨۰ میلادی، عراق
کاروانی از زن و دختر و کودک و پیر و جوان به سوی بیابان های "نگره سلمان" حرکت داده می شوند تا انفال شوند، کودکی عروسکش را به سینه می چسباند و با چشمانی باز ستاره ها را میشمارد و زیر خروار ها خاک مدفون می شود، دختری قبل از اینکه عصمتش زیر چشمهای دریده علی حسن مجید هتک شود خود را میکشد.
در هزاره سوم: خواهرکان من بی رخت عروسی، پاک و پاکیزه با خورشیدی که بر تابوتشان نقش بسته است به زادگاهشان بر می گردند.
کودکی در حلبچه بی پروا بر روی عکس و مجسمه صدام میشاشد.
جوانی شیعه هنگام اعدام دیکتاتور فریاد می زند برو به جهنم
و کردی به کاخ های بغداد قدم می گذارد و به ریش صدام می خندد
تصویر چهارم - زندان دیار بکر ترکیه، دهه ٨۰ میلادی
ژنرال برای شکستن مقاومت زندانی اش به خانواده او تجاوز می کند و زندانی برای زنده نگه داشتن نوروز خود را با آتش نوروز جاودانه می کند.
نوروز ۲۰۰۹، کودکان دیاربکر بر سر هر کوی و برزن بی مهابا سرود ژنرال بزدل را سر می دهند و جمعیتی میلیونی به دور آتش نوروز جمع شده اند، آتشی که ژنرال بزدل می پنداشت فرونشانده است.
تصویر آخر: دهه ۶۰ زندان اوین - تهران
زندانی با عینکی شکسته برای آخرین بار به دیدار مادر می رود تا آخرین تصویر او را با خود به قلب زمین ببرد. چند هفته بعد لباس و عینک شکسته اش را به مادر می دهند.
سالها بعد: زندانی دیگری از زندان اوین برای نامزدش نامه می نویسد و دختر نامه را برای مادربزرگش که عینک شکسته در دست دارد اینگونه می خواند:
بگذار در هر جای دنیا بی سنگ و صلیب با گوری شکسته گم نام بمانند
بگذار با خاک یکی شوند، بگذار نشانشان سروی آزاده باشد که ریشه در قلب آنها دارد و سر به آسمان میساید.
بگذار بی نشان بمانند، "آینده از آن بی کفن خفتگان است"
فرزاد کمانگر
زندان اوین
اردیبهشت ماه ۱۳۸۹
با تشکر از ایمیل دوست عزیزم عثمان ا.
Category:
اجتماعی
| 4
Comments
زندانی دیگری از زندان اوین برای نامزدش نامه می نویسد و دختر نامه را برای مادربزرگش که عینک شکسته در دست دارد اینگونه می خواند:
بگذار در هر جای دنیا بی سنگ و صلیب با گوری شکسته گم نام بمانند
بگذار با خاک یکی شوند، بگذار نشانشان سروی آزاده باشد که ریشه در قلب آنها دارد و سر به آسمان میساید.
بگذار بی نشان بمانند، "آینده از آن بی کفن خفتگان است"
یاد در گذشتگان راه آزادی همواره گرامیست و هرگز از یاد نخواهند رفت.
مرسی صدف جان.