Subscribe RSS


خواب دیدم قیامت شده است..
هرقومی را داخل چاله‏ های عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان!
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟

گفت:می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله
خواستم بپرسم: اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...

نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم...
 

Category: | 5 Comments

5 comments to “...حکایتی از عبید زاکانی”

  1. راستي نام كاربري من توي بالاترين به
    Bardiya1989
    تغيير كرد.

  1. عالي بود
    واقعا و متاسفانه همينطوره.

  1. متنت قشنگ بود .. خوشم اومد
    اگه گفتی چرا اکانتم رو تو بالاترین بستن؟
    اگه گفتی؟ .... اگه گفتی؟

  1. ما رو به مخمل دونت اضافه نمیکنی؟

  1. تمام اینگونه مشکلات از حس حسادت ناشی میشود که باعث میشود که حتی آبادانی و سربلندی کشور تحت شعاع خودخواهی های افراد قرار گیرد