Subscribe RSS

حاج آقا فاصله اش رو با من کمتر هم کرد!برای من جالب بود که در اون هاگیر واگیر که به قول خودشون باید امنیت ملی رو برقرار میکردن ، صدای غریزه اش بلندتر از صدای غرش رهبر فرزانه اش هست.هنوز هم که یاد اون روز میوفتم از خودم میپرسم که چطور میتونست توی اون شلوغی بازم به زن معطوف بشه.من هم شیطنتم گل کرده بود و میخواستم «این جنس از مردم» رو بیشتر بشناسم .راستش اگه جریان ترانه موسوی رو نشنیده بودم شاید بیشتر سربه سر حاج آقا میزاشتم.اما میترسیدم.میترسیدم که دیگه خانواه ام و شهرم رو نبینم.
یهو داد زد: خانم بیا کمکم!! 
آخه چرا من؟اون همه سرباز و مامور سرتا پا مجهز، اونجا ایستاده بودن.چرا هیچکدوم به حرف حاج آقا گوش نمیدادن؟!
صحنه جالبی بود.کلی سوال داشتم و نمیدونستم از کی بپرسم.چرا اون مامورها که مثل دیوار گوشتی بغل همدیگه قطار شده بودن ، اصلا به نعره هاش گوش نمیدان؟حتی مطمئن بودم که اون مردهای جلوی درب داخل محوطه دانشگاه، لباس شخصی و مامور اطلاعات بودن وگرنه در قسمت خانم ها، مرد چرا اومده؟پس چرا به دستور حاج آقا که بنظر میرسه مافوق همه هست ویا حداقل همه کاره اونجا بود توجهی نمیکردن؟ یا چرا من اسمش رو برای خودم حاج آقا گذاشته بودم؟مگه هر کسی ریش داره، مکه رفته؟ چرا از مامورین زن نمازجمعه کمک نمیخواست؟یا اصلا براش مهم نبود که فردا پشت سرش چی میگن؟شایدم بعدها اگه کسی ازش سوال میکرد که چرا با نامحرم حرف زدی ، کارش رو با «حفظ نظام و رهبری» ماله کشی میکرد.
نمیدونم؛ فقط اینو میدونم که حس زنانگی ام میگه که حاج آقای ما توی اون شلوغی، بدجور سروگوشش داشت میجنبید.
دوستم اونطرفتر داشت با یه کلاغ سیاه بدجور دهن به دهن میشد.
خدای من ، آخه اینا هم آدم هستن که واسشون انرژی میگذاره؟بعد که همین رو بهش گفتم، بهم جواب داد:میخواستم دلم خنک بشه.دیگه ازش نپرسیدم، مگه دلت از کجا پر هست.چون میدونستم دلش از دست من پر هست که به زور آوردمش داخل دانشگاه تهران.روز قبلش که تلفنی قرارمدار جمعه رو با الهام میگذاشتم بهم گفت که داخل دانشگاه نمیاد.الهام یه بیخدای تمام عیار هست که همیشه توی بحثها، از پیغمبر و امام و نوه نتیجه هاش تا نعل بند اسبهای پیغمبر رو به فحش میکشه.قیافه اش دیدنی بود وقتی داخل دانشگاه و برای نمازجمعه نشسته بود و داشت به حرفای سخنران قبل از هاشمی، گوش میداد.اسمش چی بود؟ یادم نمیاد.جمعیت زیادی اومده بودن.شاید در قسمت خانمها هزار نفر میشدیم.چندین خانم و آقا هم که مامور امنیت نمازجمعه بودن با بی سیم مرتب بالا و پایین میرفتن.شاید داشتن چک میکردن که کسی احیانا فیلمبرداری نکنه.وای چی میشد که میتونستیم با مبایلهامون فیلمبرداری کنیم.من و الهام با یه ترفندی گوشی هامون رو داخل بردیم، اما اصلا نمیشد فیلمبرداری کرد.مامورها همه اش بالای سر جمعیت پرسه میزدن.از دخترهای بغل دستیمون نوار سبز گرفتیم و دور مچ دست و پیشونی خودمون بستیم.اصلا نمیتونستم باور کنم که همه جمعیت سبز بودن.تقریبا 10 نفر که ردیف جلو نشسته بودن و همین طور 8 نفری که وسط ، یعنی سه چهار ردیف پشت سر ما، و 13 نفری که آخر جمعیت بود ، مخالف جنبش سبز بودن.این رو وقتی فهمیدیم که وزیر شعار هر شعاری رو که میگفت ما شعار خودمون رو میدادیم ولی این چند نفر، شعار وزیر شعار رو تکرار میکردن.منظره دیدنی بود.حس برتر بودن و غلبه بر کسایی که 31 سال خون ما رو توی شیشه کرده بودن و هر طوری که میخواستن، روی مخالفینشون فرمان می راندن.حس شنیده شدن و ابراز مخالفت کردن.این حس که حداقل یکبار تونستم با فریادی از اعماق وجودم، حداقل چیزهایی رو که میخواستم،بلند بلند داد بزنم و بگم:زندانی سیاسی آزاد باید گردد.میدونم که این، حس تنها من نبود.حس همه زنهایی بود که 31 سال توی سرشون زده شده و از حقوقی که داشتن محروم هستن و حتی حس همه اون زنهایی هست که نتونستن داخل دانشگاه تهران بیان و توی خونه هاشون موندن.حتی الهام هم که از الله اکبر گفتن متنفر بود با تمام وجودش فریاد میزد « الله اکبر» 
نه... اون الله اکبر نمیگفت.داشت فریاد میزد که من یک زن هستم.یک زن که 31 سال من رو تحقیر کردین.به من فقط به عنوان یک موجود برای تولید بچه نگاه کردین و با تهدید و ارعاب میخواین من رو به کنج خانه برگردونین.با کلمات قشنگ از جایگاه زنان حرف میزنید اما در عمل حقوق ما رو پایمال میکنید و حتی اجازه زن بودن رو هم از ما گرفتین.
شعارهای وزیر شعار که تمام شد همه ساکت شدیم.کاغذ بود که دست به دست بین ما خانمها میگشت.روی اکثر اونها نوشته بودند که بین سخنرانی آقای هاشمی شعار ندید و سخنرانی رو قطع نکنید.بر روی دو تا از کاغذها هم نوشته بودند که وقتی دوربین برای فیلبرداری میاد ، صورتهاتون رو بپوشونید.سخنرانی آقای هاشمی که شروع شد همه ساکت شدیم.فکر میکنم آقای هاشمی هم درست مثل اکثر مردم ایران هیچ وقت این روز رو فراموش نکنه.حرفهاش بحق بود.آقای هاشمی از مهمترین مطالبات ما رو از پشت تریبون نمازجمعه اعلام کرد،اما تمام مطالبات ما نبود.
این نمازجمعه از جنس بقیه نمازجمعه ها نبود.همون نمازجمعه هایی که برای اکثر مردم ایران نماد حزب الله گری و خشونت و نابرابری است.خیلی وقتها که نماز جمعه رو از رادیو گوش میدم شاهد حق و ناحق شدن ، شاهد دروغ گفتن مسئولین از پشت تریبونی هستم که مثلا باید جایگاه راستی و صداقت میبود.اما این دفعه فرق داشت.نمازجمعه بوی دیگه ای میداد.بوی مردم زجر کشیده ای رو میداد که یک ماه بود زیر فشار و شکنجه و سرکوب فقط میخواستن این حق رو داشته باشن که در سرنوشت کشورشون سهمی داشته باشن.مردمی که فکر میکردن میتونن با یک برگ رای، فرد دیگه ای رو بجای احمدی نژاد بر سرکار بیارن، تا به این وسیله از ضرر و زیانی که احمدی نژاد در زمینه های مختلف اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و بین الملل و سیاسی به کشورمون میزنه، جلوگیری بکنن.
به خودم اومدم.دیدم که همه بلند شدن و ایستاده شعار میدن.مردم شعار میدادن و دنبال فریادرسی میگشتن.میدونم که در اعماق وجودمون باور داشتیم که خامنه ای ، این «ضحاک زمانه» هیچ وقت کوتاه نمیاد، اما باز هم فریاد میزدیم تا از صدای فریاد ما شاید به خودش بیاد و از حق کشی دست برداره.شاید هم میگفتیم که از دانشگاه تهران تا بیت رهبری فاصله ای نیست و خامنه ای نه از تلوزیون که از آسمان تهران قدرت صدای ما رو میشنوه.
اواخر صحبتهای آقای هاشمی، از بیرون صداهایی میومد.بوی گاز اشک آور یواش یواش به مشام میرسید.دختری که داشت به سمت ما میومد به ما گفت که توی 16 آذر درگیری شروع شده.دل تودلم نبود.
الهام نموند و گفت که به باجه جلوی درب ورودی که از اونجا داخل دانشگاه شدیم میره.هدفون مبایلش رو گرفته بودند.خنده ام گرفته بود.ما مبایلها رو تونستیم رد کنیم ولی اصلا فکر نمیکردیم که به هدفون گوشی گیر بدن و مجبور بشیم که برای هدفون گوشی معطل بشیم.پیشنهاد اوردن هدفون هم از من بود.چون اول قرار نبود که داخل دانشگاه بریم و من به الهام گفتم بهتره که هدفون گوشی خودش رو بیاره که بتونیم با مبایلش به حرفهای هاشمی گوش کنیم.
صداها بلندتر شد.بوی اشک آور هم داشت اذیت میکرد.الهام هم که یک دقیقه قبل رفته بود و من تنها مونده بود.کمی این پا و اون پا کردم و تصمیم گرفتم که منم برم پیشش.اینطوری بهتر بود؛ چون دیگه همدیگه رو گم نمیکردیم.وقتی بلند شدم و خواستم به سمت درب و باجه جلوی اونجا برم، یکی از زنهای مامور جلوی من رو گرفت و نذاشت که نزدیک درب بشم.هر چقدر که بهش توضیح دادم که دوست من همین یک دقیقه قبل رفته، قبول نکرد و گفت تا پایان نماز، کسی نمیتونه جلوی درب خروجی بره.از اونجایی که ایستاده بودم تا جلوی درب راه زیادی نبود، شاید سی متر با دوستم فاصله داشتم.خانمهای دیگه ای هم کمی اونطرفتر داشتند به سمت درب میرفتن که مامور دیگه ای به سمت اونها رفت و از رفتن اونها جلوگیری کرد.پیش خودم گفتم نکنه الان چند تا اتوبوس بیارن و همه ما رو سوار اتوبوس بکنن و به اوین ببرند.یکم دل شوره پیدا کردم اما بعد به خودم گفتم مگه برای همین چیزها به نمازجمعه نیومدی؟وقتی پی همه چیز رو به تنت زدی دیگه نترس.
یک دفعه یاد اون خانمی افتادم که وقتی با دوربین صداوسیما از ما فیلمبرداری میکردند و ما هم بنا به توصیه نوشته شده بر روی کاغذ، صورتها رو پوشوندیم، درست مثل یک شیرزن واقعی بلند شد و با دستبند سبز و علامت پیروزی از جلوی دوربین رژه رفت.داشتم به اون شیرزن و دوستم و اتوبوس و نحوه بازجویی احتمالی که در اوین ازم میکنن فکر میکردم و جوابهایی رو که باید به بازجو بدم ، پیش خودم تمرین میکردم که متوجه شدم از مامور زنی که جلوم رو گرفته بود و نمیذاشت تا به جلوی درب خروجی برم ،خبری نیست و کمی اونرفتر داره با دو دختر که میخواستن به سمت درب خروج برن بحث میکنه.توی خیابون 16 آذر مملو از جمعیت بود و پشت درب دانشگاه در داخل خیابون، چندین مامور پشت به درب و رو به مردم ایستاده بودن.
به سرعت به سمت باجه رفتم و الهام رو دیدم که توی صف ایستاده تا هدفون خودش رو پس بگیره.یه صف 20 نفری جلوی باجه شکل گرفته بود اما خواهر مسئول، حاضر به پس دادن وسایل نبود و در باجه رو بسته بود.توی نمازجمعه هم اگر کسی رو میزارن احتمالا از عقده ای ترین افراد انتخاب میکنن.من رفتم جلوی صف و به شیشه زدم.بعد از چند ثانیه پنجره باجه رو باز کرد.
از خواهر مسئول پرسیدم: چرا وسایل مردم رو پس نمیدین؟منتظر چی هستید؟که بهونه اورد:صف نامرتب هست و هر وقت که صف رو مرتب کردین من هم وسایلتون رو پس میدم.
به سمت خانم های توی صف برگشتم و ازشون خواستم که صف رو مرتب کنن.یکدفعه یکی از همون چند نفری که شعار «مرگ بر ضد ولایت فقیه» میدادن، اومد و اواسط صف ایستاد.درست جلوی دوست من.همه شاکی شدند و الهام بهش گفت که باید بره و ته صف بایسته.سن زیادی هم نداشت شاید 19 سالش بود.اما بجای این که نوبت رو رعایت کنه به الهام و بقیه زنهایی که بهش معترض شده بودن توهین کرد و رفت ته صف ایستاد و بلند بلند به ما ، یعنی فتنه گران سبز! و هاشمی و موسوی و زمین و زمان فحش میداد.بهش کمی حق دادم. لابد خیلی بهش سخت گذشته که برای یکبار، صداش شنیده نشده و صدای مخالفهای رژیم بلندتر بوده.پس ما چی بگیم که 31 ساله که صدامون رو کسی نمیشنوه و اگر هم حرفی میزنیم سریع صدامون رو خاموش میکنن.من صف و الهام و هدفون و اون دختر لکاته رو رها کردم و به جلوی درب که بیشتر از دو متر با باجه فاصله نداشت رفتم و الهام رو با اون دختر چادری لکاته تنها گذاشتم که دق دلی خودش رو سر اون خالی کنه.
جلوی درب، یک ردیف 15 نفره از مامورین با فاصله یک متر از هم،داخل دانشگاه و رو به خیابون ایستاده بودن.در منتهی الیه سمت چپ در هم، چهار یا پنج نفر لباس شخصی ایستاده بودن.دیگه نماز تموم شده بود و خانمها داشتن یواش یواش به سمت درب خروجی میومدن اما فاصله خودشون رو با درب حفظ کرده بودن و نزدیک به هشت متر عقب تر ایستاده بودن و صحنه رو تماشا میکردن.شاید اونها هم مثل من فکر کردن که ممکنه گرفتار شده باشن.بیرون از دانشگاه جمعیت موج میزد.
کمی نزدیکتر رفتم و رو به مرد ریشو و میانسالی که درست نزدیک درب ایستاده بود، کردم و گفتم:چرا زنجیر درب رو باز نمیکنید؟نماز تموم شده و مردم میخوان برن خونه هاشون.
حاج آقا رو به مامورها کرد و داد زد:بیاین اینجا و وقتی زنجیر در رو باز کردم، درها رو محکم بگیرید.این جمعیت میخوان بیان تو و نمازگزارها رو کتک بزنن!و به جمعیت توی خیابون اشاره کرد.
یه جفت شاخ رو سرم سبز شد.آخه چطور اینها میتونن این حق رو بخودشون بدن که دروغ بگن و مردم رو، رو درروی همدیگه بگذارن!برای بار دوم و سوم حاج آقا که زنجیر درب رو توی دستهاش گرفته بود که نکنه یکی اون رو از روی درب باز کنه،رو به مامورین کرد و حرفش رو تکرار کرد.اما دریغ از کوچکترین عکس العملی از مامورین.
خیلی دوست داشتم میتونستم از اون مامورها بپرسم که چرا نمیرین درب رو باز کنید.آیا از مردم پشت درب میترسید و در داخل دانشگاه و در پشت درب زنجیر شده، احساس امنیت بیشتری میکنید؟آیا پیش خودتون محاسبه کردین که اگه مردم از داخل دانشگاه برن و دانشگاه خالی از جمعیت بشه،شما رو برای کمک به باتوم بدستهای خارج از دانشگاه فرا میخونن و برای همین شما ترجیح میدن که مردم و خودتون ، تا اطلاع ثانوی داخل دانشگاه باشید.اینطوری دیگه مجبور نیستید کسی رو بزنید و باتوم بر سر و صورت هموطنانتون فرود بیارید.شایدم منتظر اتوبوس بودن که ما رو به اوین منتقل کنن و اتوبوس توی این ترافیک و جمعیت گیر کرده بود و اینها وظیفه داشتن تا وقت کشی کنن.
برای بار چهارم صدای حاج آقا تو هوا طنین انداز شد و تنها کسی که به لبیکش پاسخ داد من بودم.
جلو رفتم و این دفعه به حاج آقا گفتم:خسته نباشین.من خودم با مردم حرف میزنم که به ما حمله نکنن.حاج آقا مکثی در صورت من کرد و گفت:خدا حفظتون کنه.من نمیخوام به شما آسیبی برسه.اگه میشه کمی صبر کنید تا جمعیت متفرق بشن.گفتم:نه حاج آقا، من با مردم حرف میزنم و حتما به حرف من گوش میدن و کسی به ما حمله نمیکنه.و رو به جمعیت داخل خیابان 16 آذر که فقط کمی با هم فاصله داشتیم و از یک جنس بودیم و از درد مشترکی فریاد میزدیم کردم و بلند که صدام تا اونجایی که میشه به گوش همه برسه داد زدم:ما تا الان داخل دانشگاه بودیم و مثل شما خسته هستیم.خواهش میکنم درب دانشگاه رو که باز کردن کسی وارد دانشگاه نشه تا ما خارج بشیم.
احتمالا از تیپ و قیافه و سر و وضع ما خانمهای داخل دانشگاه که منتظر بودیم تا از دانشگاه خارج بشیم، میتونستن حدس بزنن که ما هم از خودشون هستیم.من و بقیه هم مثل اونها برای پس گرفتن رایمون تا خط مقدم دشمن رفتیم.
رو به حاج آقا کردم و گفتم:حاج آقا زنجیر رو باز کنید.من بهتون قول میدم کسی نمیاد داخل دانشگاه.یک قدم به من نزدیک تر شد و گفت: پس من درب رو باز میکنم.من هم گفتم:درب رو باز کن من پشتتم.و زنجیر درب رو باز کرد و دو لنگه در از هم جدا شد.مردم در بیرون از دانشگاه شاهد خروج خانمهایی شدن که پس از خروج، روبانهای سبزشون رو دوباره دراوردن و شروع به شعار دادن کردن.حاج آقا یهو داد زد: خانم بیا کمکم!!برگشتم و با خنده ای بهش نگاه کردم و با الهام بهمراه جمعیت کمی به سمت شمال خیابان 16 آذر حرکت کردیم و دوباره به سمت جنوب سرازیر شدیم.شعار میدادیم و چند نفر حزب اللهی رو که عکس خامنه ای رو، روی دست بلند کرده بودن هو میکردیم.ده دقیقه ای حدفاصل 16 آذر تا جلوی درب دانشگاه تهران شعار میدادیم که یکدفعه گاز اشک آور زدن.جمعیت به سمت شمال 16 آذر میدویدن.بوی اشک آور حال بعضی ها رو خراب کرده بود.یک احساس بدی به من دست داد.انگاری که تمام معده و روده ام میخواهد بالا بیاد.احساس سوزش شدید و حالت تهوعی که همراه استفراغ، فقط قرار هست معده و رودههایم رو جلوی پاهام ببینم.یکدفعه یاد سوسک افتادم و پیف پاف و این که وقتی به سوسک پیف پاف میزنم چرا ابتدا سرعتش رو زیاد میکنه و بعد که پیف پافهای بعدی رو نوش جان میکنه چطور بال بال میزنه.در حین دویدن کیفم از شانه ام افتاد و همین که کورمال کورمال و با اشکهای که بخاطر گازاشک آور روی صورتم سرازیر شده بود،بدنبال کیفم میگشتم،دوستم رو گم کردم.دیگه نمیدونستم چکار کنم.شهر رو بلد بودم اما حس تنهایی در اون شلوغی، حس اشک آور و حالت تهوع و سوزش شدید چشم و این که اصلا چه اتفاقی برای الهام افتاده و من چه جوابی دارم به شوهر و خانواده اش بدم، داشت دیونه ام میکرد.دیگه از خیابون 16 آذر خارج شده بودم و کنار پیاده رو داشتم به سمت بالا میرفتم که جمعیتی از پایین رو به بالا میدویدند.پشت سر آنها یک گروه 40 نفره از نیروهای ضد شورش بود.من دیگر نای دویدن رو نداشتم.ترجیح دادم که خودم رو زیر یک پراید که در پیاده رو و چسبیده به دیوار پارک کرده بود قایم کنم.توی فیلمهای زیادی دیده بودم که اینطوری میشه از مهلکه جون سالم بدر برد.مردم از بغل ماشین میدویدن و مامورها هم باتومهاشون رو توی هوا چرخ میدادن و به دنبال مردم بودن.یک دفعه یکی از نیروهای ضد شورش من رو زیر ماشین دید.نمیدونم شاید هم از دور که میومد متوجه من شده بود و صاف اومد سر وقتم و من رو کشید بیرون.کیفم رو که قبلا بندش پاره شده بود و توی دستهام گرفته بودم حایل باتوم و سرم کردم و اون باتومهاش رو روی دستهام میکوبید.درد شدیدی رو حس کردم.نمیدونم چرا یادم رفته بود که فرار کنم.شاید هم فرار کردن رو بیفایده میدونستم چون تقریبا مردم از من دور شده بودن و الان بین مامورین بودم.
همینطور که باتوم نوش جان میکردم گفتم: بخدا خونه فامیلمون بودم که پایین میدون انقلاب هستن و الان هم دارم برمیگردم خونمون.که سرم داد زد: پس زود باش برو تا نگه ات نداشتم.من هم تا اونجایی که پاهام جون داشت دویدم و همین که میخواستم از خیابون بگذرم راننده یه پراید با دست بمن اشاره کرد که سوار ماشینش بشم.سریع داخل ماشین پریدم و فحش میدادم.زیاد یادم نیست چه فحشهایی دادم چون راننده ساکت مونده بود تا من آرامشم رو به دست بیارم.همین که آروم شدم،ازم پرسید: میخواین کجا برین؟یاد الهام افتادم، گفتم:دوستم رو گم کردم اگه میشه....


Category: | 5 Comments

5 comments to “حاج آقا من پشتتم! خاطره ای همراه با هیجان و نفرت از نمازجمعه آقای هاشمی”

  1. سلام دوست سبز و آزاد انديش من....راستش من يك مستند براي جنبش سبز ساختم و توي تهران هم پخش كردم(عكسهاشم گرفتم) ميخواستم ببينم اگه شماهم درتواناييت هست آدرس اين مستند رو به رفقاي سبزت بدي تا اوناهم دانلود كنن(واقعا زياد براش زحمت كشيدم) راستي اگه خواستي تبادلا اللينك! هم بكنيم. اينم بگم و برم اگه وقت و حوصله ي اين كار رو نداري.وبلاگ دوستاي سبزت رو بده تا خودم براشون بفرستم....به امي پيروزي ايران و ايراني

    WWW.Gmoip.BlogSpot.com

  1. مثل همیشه عالی نوشتی صدف جان. امیدوارم الهام این داستان حالش خوب باشه و صحیح و سالم در کنار خانواده و دوستانش.


    الهه

  1. مرسی از محبتت الهه جون...الهام هم حالش خوبه ...اونروز هر دو سالم از مهلکه گریختیم..اگه داستانک رو کاملتر ننوشتم بخاطر اینه که با اون پراید کلی چرخیدم و بازم جریاناتی پیش اومد...این چند روز هم مهمون داریم و سرم شلوغه، نتونستم کاملتر بنویسم...ولی نزدیک بود بخاطر فیلمبرداری دستگیر بشم...ماشین اون بنده خدا رو هم باتوم باتوم کردن :))
    ایشالله یه بار که حالش بود مینویسم

  1. سلام علیکم همشیره.. با آرزوی قبولی طاعات و عبادات جنابعالی, بنده همان حاج آقا هستم و به امید دیدارتان هر هفته به نماز دشمن شکن و با صلابت جمعه تشریف فرما میشوم.. پس اسمتان صدف میباشد.. البته اگر رقیه بود بیشتر میچسبید اما این هم خوب است انشااللله الهام خانم و آرزو خانم هم خوب باشند .. اگر مزین بفرمائید این هفته نماز جمعه در خدمتتان هستیم .. بصرف کیک و ساندیس.. البته امر میکنیم برای شما رانی آماده کنند به حول و قوه الهی.. الهه خانم را هم بیاورید هرچند با ما قهر میباشند ..
    و من اللله توفیق
    نهم شعبان البیمخ 1431 ه.ق
    الفائیزالثامن الثمانون الدنباله

  1. الفائیزالثامن الثمانون الدنباله

    به به جناب پاییز88
    حالا چرا اسمت رو غلط نوشتی؟میخواستین رد گم کنید :))
    ولی من شناختمتون

    صدف من آن روز را هنوز یادم نمیرود
    بیرون از دانشگاه غلغله بود
    ما حتی جلوی وزارت کشوز هم رفتیم و آنجا هم مملو از مامورین مسلح بود