Subscribe RSS

یکی از روزهای تابستان 1358 شمسی بود.ما در خانه های سازمانی ارتش زندگی میکردیم.بلوک ما یک ساختمان 5 طبقه بود.اونروزی که این خاطره عجیب شکل گرفت رو خوب بیاد دارم.داشتم با بچه های همسایه دوچرخه سواری میکردیم.غرق در بازی و دویدن و سروصداهای خودمان بودیم که نعره بلندی همه ما رو میخکوب کرد.دخترهای کوچک جیغ میزدند و پسرهای کوچک اما مغرور,از ترس بیحرکت ایستاده بودند.دوباره صدای غرش بگوش رسید.از پشت بام بود.وقتی سرم رو بلند کردم سایه مردی رو در برابر نور خورشید دیدم.چهره مرد درست دیده نمیشد.دستهام رو سایه بان چشمهام کردم.این بار چهره مرد رو دیدم.در طبقه پنجم بلوک ما زندگی میکرد.گروهبانی تازه ازدواج کرده بود.روزهای اول که به بلوک آمده بودند,ریش نداشت.ولی چند وقت بود که اصلا" سروصورتش را اصلاح نمیکرد و نزدیک بود صورتش و حتی چشمهایش در موهای صورت پنهان شود.دقایقی بعد تقریبا" همه پدر و مادرها هم بیرون ریختند و حتی از بلوکهای همسایه هم خیلی ها برای تماشا آمده بودند.مرد بالای پشت بام ,چیزی را بالای سرش گرفته بود که خیلی سنگین به نظر میرسید.اول فکر کردم چیزی شبیه به توالت فرنگی است.ولی بعدا" فهمیدم که واقعا" توالت فرنگی خانه شان است.خانه های سازمانی ارتش آنطور که میگفتند, چون توسط مهندسین غربی و بخصوص آمریکایی ها طراحی شده بود,همگی دارای توالت فرنگی بودند.البته بماند که بیشتر آنها بدون استفاده مانده بودند, چون ما بلد نبودیم از آنها استفاده کنیم و از << توالت زمینی اصیل >> خودمان همیشه استفاده میکردیم.البته بیشتر موقع مسواک زدن بعنوان صندلی از آن استفاده میشد و یا وقتی برای تنبیه,مادرم مرا در توالت حبس میکرد روی آن مینشستم.دردسرتان ندهم.از عقیدتی سیاسی, آتش نشانی وحتی فرماندهی پایگاه هم کسانی در محل حضور پیدا کردند.تازه انقلاب شده بود و هر حرکتی میتوانست حساسیت زا باشد و حضور همه مسئولین در چنین حادثه ای , در آن روزهای حساس, چندان هم عجیب نبود.وقتی به اندازه کافی مردم مقابل بلوک اجتماع کردند,گروهبان بالای پشت بام فریاد بلندی سر داد که:یا غریب الغرباء خودت ما را شفاعت کن!! و توالت فرنگی را با تمام توانش به پایین انداخت.برای لحظه ای سکوت همه جا حاکم شد ولی ناگهان با فریاد مسئولین عقیدتی سیاسی و همراهی مردم,غریو شادی و پیروزی تمام فضا را تسخیر کرد.همه بهم تبریک میگفتند و گروهبان بالای پشت بام در حالی که زانو زده بود و دستهاش رو به آسمان بلند کرده بود,بلند بلند گریه میکرد و دعا میخواند و اشک میریخت! آنچنان فریاد میزد و سجده شکر به واسطه انجام این جهاد مقدس بجا می آورد که گویا از غیب به او وحی شده بود که از یک آزمایش خطیر الهی سربلند بیرون آمده! و پوزه استکبار جهانی و همه اعیادی و ابرقدرتها را یک تنه یکجا به خاک مالیده است!! چند نفر از مردان همسایه به پشت بام رفتند و گروهبان شجاع! را با عزت و احترام پایین آوردند.او روی دوش یکی از همسایه ها سوار بود و علامت پیروزی V را با دو دستش نشان میداد و اشک میریخت.مردم سعی میکردند هر کدام زودتر خودشان را به او برسانند و به او تبریک بگویند.چند لحظه بعد غوغایی در محله بپا شد.توالتهای فرنگی یکی پس از دیگری از پشت بامها به زمین می افتاد و در مقابل همه بلوکها کوهی از تکه های توالت فرنگی دیده میشد.و به این شکل تمام مظاهر << تهاجم فرهنگی >> و استیلای فرنگی به خاک غلطید و خانه های ما از اسارت فرهنگ کفار آزاد گشت! گروهبان شجاع از فردای آن روز به عضویت سازمان عقیدتی سیاسی درآمد.به درجه استواری ارتقاء پیدا کرد و حتی نام مهدی را به جای سعید برای خودش برگزید و تبدیل به یکی از استوره های محلی شد.حتی روی دیوار کنار نانوائی , تصویرش را درحالی که بر بالای پشت بام درحالی که از کنار شانه راستش خورشید سرک کشیده بود نقاشی کردند.بعدها او را به نام حاج مهدی میخواندند.نمیدانم چرا در مدت کوتاهی چهره اش تا آن اندازه دگرگون شد.خیلی چاق و پشمالو شده بود.باور کنید همه بچه ها از او میترسیدند ولی پدر و مادرها خیلی به او احترام میگزاشتند.البته فراموش نمیکنم یکی از شبها که یواشکی به حرفهای پدر و مادرم گوش میکردم پدرم داشت میگفت: "مرتیکه چاپلوس,مکه نرفته برای ما حاجی شده و جانماز آب میکشه."خلاصه این حاج مهدی همیشه به ریشهاش گلاب میزد و لباس نظامی نمیپوشید و چندین انگشتر عقیق همیشه در انگشتهاش بود.تا جایی پیش رفت که پست معاونت و بعد هم فرماندهی عقیدتی سیاسی منطقه را کسب کرد و توانست از راههای احتمالا" حلال و کاملا" شرعی!!! مقدار زیادی از زمینهای ارتش را که در اختیار پرسنل نظامی قرار میگرفت, تصاحب کند.یکی دو سال پیش شنیدم که به جرم فساد اخلاقی و سوء استفاده از مقام و موقعیت , دستگیر و مدتی زندانی شد ولی خیلی زود آزاد شد و زودتر از موعد بازنشسته اش کردند, تا در زمینهایی که به دست آورده یک زندگی آبرومند و آرام و لذت بخش را سپری کند!

1 comments to “توالت فرنگی ؛ تهاجم فرهنگی و یا جهل مرکب”

  1. چقدر داستانت روان هست.خیلی قشنگ نوشتی.امیدوارم بیشتر از اینها بنویسی.