مادرت نیز، همان شبی که تو رفتی، خواب پرستویی را دیده بود، که از دامانش به سوی کوه پر کشید. از آن روز به دلش برات شده بود، که فرزند همیشه مسافرش، فرزند همیشه بی قرارش، قصد سفری دور دارد، سفری که بازگشتی به همراه ندارد
شیرکو جهانی : فعال حقوق بشر: مقدمه:
این یک متن پخش نشده، و در اصل یک سوگنامه از فعال حقوق بشر و معلم اعدام شده کرد، فرزاد کمانگر است. من و فرزاد برای اولین بار، حدودآ در سالهای 2004 ، 2005 از طریق اینترنت همدیگر را شناخته بودیم. در آن زمان نام رمزی اش سیامند بود. همان نامی که برای نوشتههای ادبی خود نیز به کار میبرد. ما همدیگر را فقط یکبار در مهاباد ملاقات کرده بودیم، در حالیکه برای دیدار برادر چریکش " شیرزاد کمانگر" که اکنون نیز در کوههای سربلند کردستان برای آزادی اش مبارزه میکند، به طرف کوههای شهر سلماس رفته بود و در راه بازگشت با کولهباری از خاطرات و سخنهای شیرین و انقلابی به منزل من آمد. بعد از آن که به کامیاران بازگشت، رابطهمان از طریق اینترنت همچنان ادامه داشت و چند نفر دیگر از جوانان منطقه را نیز به من شناساند. او به عنوان یکی از اعضای فعال سازمان دفاع از حقوق بشر کردستان، اخبار زیادی را درباره موارد نقض حقوق بشر در کامیاران، اورامان، کرمانشاه و دیگر مناطق میفرستاد. پس از دستگیری نیز از طریق تلفن با یکدیگر تماس داشتیم. اولین نامهای که برای من خواند و از من خواست که در سایتها با نام رمزی " ریبین مامو زاگروس" پخش کنم، متنی بود با عنوان " بازگشت پرستوها" ( که در ذیل می آید). فرزاد این متن را برای یکی از دوستانش به نام " هورام ژیان" نوشته است. هورام یکی از دوستان کامیارانی اش بود که در کرمانشاه به عنوان کارگر شیرینی پزی کار میکرد. قبل از اینکه به صفوف گریلاهای کرد بپیوندد، تحت فشار اطلاعات کرمانشاه بود و در آن زمان نیز ( یعنی قبل از دستگیری خودش) خبر فشارهای وارده بر او و چند نفر دیگر را برایم فرستاده بود. بعدها هورام به قندیل پیوست و از آنجا نیز راهی کوههای شاهو شد. از شاهو نیز برای فعالیت سیاسی و مخفیانه به شهرهای جوانرود و پاوه و کرمانشاه و کامیاران رفته بود که آخرین بار در 2008/1/5، در حالیکه میخواست دوباره به کوههای شاهو بازگردد، نیروهای رژیم از هویت وی مطلع شده و در یک بازرسی در جاده مابین شهرهای کامیاران و روانسر، قصد دستگیری او را میکنند که نهایتآ هورام به دفاع مسلحانه پرداخته و در این درگیری دفاعی چند نفر از متهاجمین به قتل میرسند. در همین درگیری هورام خود نیز زخمی و دستگیر شده و فورآ وی را به اطلاعات کرمانشاه میبرند. فرزاد گفت که شنیده است که هورام را به سختی شکنجه کرده و خانواده خواهرش را نیز از کوچک و بزرگ دستگیر کردهاند و حتی خواهرزاده کوچکش را نیز به شت ضرب و شتم نمودهاند. همان شب در مقابل چشمان خواهر دستگیر شدهاش، هورام زخمی را شکنجه و گلولهباران میکنند. فرزاد که از دوستان نزدیک هورام بود، برایم تعریف کرد که آنان به یکدیگر قول داده بودند که ( هر کدام به شیوه خود) راه آزادی را در پیش گرفته و اگر در این راه هر کدامشان زودتر جان خود را از دست بدهد، دیگری با ارادهای محکم تر مبارزه را تداوم بخشد. آنان به یکدیگر قول داده بودند که مرگشان را با لبخند پیشوازی کرده، آن را سفری به سوی اوج بپنداشته و صرفآ یک جمله بگویند: سفر خوش رفیق !
فرزاد کمانگر در زمانی که این متن را تلفنی برای من از زندان رجایی شهر کرج میخواند، به دلیل شرایط سخت زندان و حساسیت پرونده خود و دوستانش، نمیتوانست که آن را با نام خودش منتشر کند. لذا از من خواسته بود که با نام مستعار " ریبین مامو زاگرس" در سایتها منتشر کنم. توضیح دیگر اینکه "ریبین" نام مستعار " ناصر قادر زاده" یکی از گریلاهای شهید پ ک ک است که اهل شهرستان مهاباد بود و همچنین مامو نیز نام مستعار یک گریلای شهید دیگر است به نام " عاکف مامۆ زاگرۆس" از اهالی شهر بوکان. فرزاد که این دو شخص را مانند بسیاری از مبارزین دیگر راه آزادی بسیار دوست داشت و از ترکیب این دو نام، نام مستعار " ڕیبین مامۆ" را ساخته بود و حتی نام برادرزادهاش را نیز پس از تولد " ریبین " گذاشته بود.
این متن را در سال 2008 در چند سایت از جمله سایتهای روژهلات و ههلویست با همان نام مستعار فوق پخش کرده بودم. در آن زمان دوست گرامیم " خلیل غزالی" که مسئول سایت هلویست میباشد را نیز، به دلیل اطمینانی که به او داشتم از این موضوع مطلع کرده بودم که این سوگنامه از آن فرزاد کمانگر است و اگر یک روز لازم شود این موضوع را آشکار خواهم کرد. متاسفانه این روز تلخ نیز پس از اعلام خبر اعدامش فرا رسید.
متن سوگنامه فرزاد را در زیر میتوانید بخوانید:
فرزاد کمانگر در زمانی که این متن را تلفنی برای من از زندان رجایی شهر کرج میخواند، به دلیل شرایط سخت زندان و حساسیت پرونده خود و دوستانش، نمیتوانست که آن را با نام خودش منتشر کند. لذا از من خواسته بود که با نام مستعار " ریبین مامو زاگرس" در سایتها منتشر کنم. توضیح دیگر اینکه "ریبین" نام مستعار " ناصر قادر زاده" یکی از گریلاهای شهید پ ک ک است که اهل شهرستان مهاباد بود و همچنین مامو نیز نام مستعار یک گریلای شهید دیگر است به نام " عاکف مامۆ زاگرۆس" از اهالی شهر بوکان. فرزاد که این دو شخص را مانند بسیاری از مبارزین دیگر راه آزادی بسیار دوست داشت و از ترکیب این دو نام، نام مستعار " ڕیبین مامۆ" را ساخته بود و حتی نام برادرزادهاش را نیز پس از تولد " ریبین " گذاشته بود.
این متن را در سال 2008 در چند سایت از جمله سایتهای روژهلات و ههلویست با همان نام مستعار فوق پخش کرده بودم. در آن زمان دوست گرامیم " خلیل غزالی" که مسئول سایت هلویست میباشد را نیز، به دلیل اطمینانی که به او داشتم از این موضوع مطلع کرده بودم که این سوگنامه از آن فرزاد کمانگر است و اگر یک روز لازم شود این موضوع را آشکار خواهم کرد. متاسفانه این روز تلخ نیز پس از اعلام خبر اعدامش فرا رسید.
متن سوگنامه فرزاد را در زیر میتوانید بخوانید:
" بازگشت پرستوها "
- به شهید هورام و همه آرزوهای سبزش -
ای برادر، ای همرزم، ای همخون، وقتی به ماه رسیدی، تاریخ قتل عام گلها را بنویس.
ساده و پاک به مانند زادگاهت " شاهینی " * رنگ صداقت بر چهره داشتی. هنوز درد و رنج سالهای یتیمی و کارگری را به امانت نگه داشته بودی، آن زمان که کارگر کارگاههای شیرینی پزی کرمانشاه بودی، وهر عید شادی و شیرینی را مهمان سفرههای مردم میکردی. و چه قدر آرزو داشتی که، مژده نان بودی " برای سفرههای خالی از نان مردمت". لبخندی بر لب داشتی و همیشه بی قرار رفتن. همیشه از حرکت، از سفر میگفتی...
آنگونه که باید تو را نشناختم، یعنی، فرصت ندادی تا بشناسمت. آنقدر نیامده عزم رفتن کردی،، که هنوز حسرت یک دیدار سیر، بر دلم مانده است... عاشق آتش نوروز و پرواز پرستوها بودی. هر سال ، نوروز را، بر فراز کوه مقابل زادگاهت، می ایستادی و، آتشهای کوچک خانههای مردم را، به نظاره مینشستی... و آرزو میکردی که سال بعد، همه آتشها را برای نوروز یکی میکردی. و آنگاه که پرواز پرستوها را هم در آسمان میدیدی، چنان مشتاقانه آسمان را مینگریستی، گویا این آخرین پرواز پرستوهاست، که گویا فردایی برای پرواز نیست. هر بهار چشم به راه بازگشتشان میماندی و، هر پاییز با کوچشان غمگین میشدی.
از پرستوها سفر و حرکت، و از آتش زنده بودن و بخشندگی را آموخته بودی... و یک روز پاییز، همراه با کوچ پرستوها، تو نیز راه کوهستان و " حیاتی آزاد " ** را برگزیدی...
میدانستی برای رسیدن به اوج، به ستیخ، برای رسیدن به قندیل، باید از شاهوها گذشت...
و مادرت... و مادرت نیز، همان شبی که تو رفتی، خواب پرستویی را دیده بود، که از دامانش به سوی کوه پر کشید. از آن روز به دلش برات شده بود، که فرزند همیشه مسافرش، فرزند همیشه بی قرارش، قصد سفری دور دارد، سفری که بازگشتی به همراه ندارد. از آن غروب پاییزی به بعد، مادرت هر روز به جای چشم دوختن به جاده و انتظار مسافری که راه پر پیچ و خم روستا را بپیماید، به شاهوی سفیدپوش چشم میدوزد، و منتظر بازگشت پرستوها میماند...
هنوز معصومیت رنج دوران کودکی و کارگری را بر چهره داشتی، که بر سفیدی برف زدی. بر سفیدی برف، ردی سرخ از خودت تا پای کوه به یادگار گذاشتی، ردی و راهی، که هیچ چیز پاکش نمیکند. هنوز هزاران ناگفته داشتی، که تن را گریبانه به قطعهای از خاک وطن سپردی، گمنام گمنام همانند سرزمینت، که بر هیچ اطلسی نقش نبسته، و اما هست...
سرباز گمنام وطن، هنوز هزاران غنچه نشکفته لبخند بر لب و دل داشتی، حسرت شکفتن را بر دل خواهران و مادرت بر جا گذاشتی، هنوز هزاران سخن ناگفته با هم داشتیم که قبل از گفتن، تو همه را عمل کردی و رفتی.
سفرت به خیر رفیق همیشه مسافرم.
سفرت به خیر " هوال " ***
ساده و پاک به مانند زادگاهت " شاهینی " * رنگ صداقت بر چهره داشتی. هنوز درد و رنج سالهای یتیمی و کارگری را به امانت نگه داشته بودی، آن زمان که کارگر کارگاههای شیرینی پزی کرمانشاه بودی، وهر عید شادی و شیرینی را مهمان سفرههای مردم میکردی. و چه قدر آرزو داشتی که، مژده نان بودی " برای سفرههای خالی از نان مردمت". لبخندی بر لب داشتی و همیشه بی قرار رفتن. همیشه از حرکت، از سفر میگفتی...
آنگونه که باید تو را نشناختم، یعنی، فرصت ندادی تا بشناسمت. آنقدر نیامده عزم رفتن کردی،، که هنوز حسرت یک دیدار سیر، بر دلم مانده است... عاشق آتش نوروز و پرواز پرستوها بودی. هر سال ، نوروز را، بر فراز کوه مقابل زادگاهت، می ایستادی و، آتشهای کوچک خانههای مردم را، به نظاره مینشستی... و آرزو میکردی که سال بعد، همه آتشها را برای نوروز یکی میکردی. و آنگاه که پرواز پرستوها را هم در آسمان میدیدی، چنان مشتاقانه آسمان را مینگریستی، گویا این آخرین پرواز پرستوهاست، که گویا فردایی برای پرواز نیست. هر بهار چشم به راه بازگشتشان میماندی و، هر پاییز با کوچشان غمگین میشدی.
از پرستوها سفر و حرکت، و از آتش زنده بودن و بخشندگی را آموخته بودی... و یک روز پاییز، همراه با کوچ پرستوها، تو نیز راه کوهستان و " حیاتی آزاد " ** را برگزیدی...
میدانستی برای رسیدن به اوج، به ستیخ، برای رسیدن به قندیل، باید از شاهوها گذشت...
و مادرت... و مادرت نیز، همان شبی که تو رفتی، خواب پرستویی را دیده بود، که از دامانش به سوی کوه پر کشید. از آن روز به دلش برات شده بود، که فرزند همیشه مسافرش، فرزند همیشه بی قرارش، قصد سفری دور دارد، سفری که بازگشتی به همراه ندارد. از آن غروب پاییزی به بعد، مادرت هر روز به جای چشم دوختن به جاده و انتظار مسافری که راه پر پیچ و خم روستا را بپیماید، به شاهوی سفیدپوش چشم میدوزد، و منتظر بازگشت پرستوها میماند...
هنوز معصومیت رنج دوران کودکی و کارگری را بر چهره داشتی، که بر سفیدی برف زدی. بر سفیدی برف، ردی سرخ از خودت تا پای کوه به یادگار گذاشتی، ردی و راهی، که هیچ چیز پاکش نمیکند. هنوز هزاران ناگفته داشتی، که تن را گریبانه به قطعهای از خاک وطن سپردی، گمنام گمنام همانند سرزمینت، که بر هیچ اطلسی نقش نبسته، و اما هست...
سرباز گمنام وطن، هنوز هزاران غنچه نشکفته لبخند بر لب و دل داشتی، حسرت شکفتن را بر دل خواهران و مادرت بر جا گذاشتی، هنوز هزاران سخن ناگفته با هم داشتیم که قبل از گفتن، تو همه را عمل کردی و رفتی.
سفرت به خیر رفیق همیشه مسافرم.
سفرت به خیر " هوال " ***
سرباز گمنام وطن، هنوز هزاران غنچه نشکفته لبخند بر لب و دل داشتی، حسرت شکفتن را بر دل خواهران و مادرت بر جا گذاشتی، هنوز هزاران سخن ناگفته با هم داشتیم که قبل از گفتن، تو همه را عمل کردی و رفتی.
سفرت به خیر رفیق همیشه مسافرم
یادش گرامی.